سه شنبه 89 آبان 4 , ساعت 8:44 صبح
بشار مکارى مى گوید:
در کوفه خدمت امام صادق علیه السلام مشرف شدم . حضرت مشغول خوردن خرما بودند. فرمود:
- بشار! بنشین با ما خرما بخور!
عرض کردم !
- فدایت شوم ! در راه که مى آمدم منظره اى دیدم که سخت دلم را به درد آورد و نمى توانم از ناراحتى چیزى بخورم !
فرمود:
- در راه چه مشاهده کردى ؟
- من از راه مى آمدم که دیدم که یکى از ماءمورین ، زنى را مى زند و او را به سوى زندان مى برد. هر قدر استغاثه نمود، کسى به فریادش نرسید!
- مگر آن زن چه کرده بود؟
- مردم مى گفتند: وقتى آن زن پایش لغزید و به زمین خورد، در آن حال ، گفت : لعن الله ظالمیک یا فاطمة .(63)
امام علیه السلام به محض شنیدن این قضیه شروع به گریه کرد، طورى که دستمال و محاسن مبارک و سینه شریفش تر شد.
فرمود:
- بشار! برخیز برویم مسجد سهله براى نجات آن زن دعا کنیم . کسى را نیز فرستاد، تا از دربار سلطان خبرى از آن زن بیاورد. بشار گوید:
وارد مسجد سهله شدیم و دو رکعت نماز خواندیم . حضرت براى نجات آن زن دعا کرد و به سجده رفت ، سر از سجده برداشت ، فرمود:
- حرکت کن برویم ! او را آزاد کردند!
از مسجد خارج شدیم ، مرد فرستاده شد، از دربار سلطان برگشت و در بین راه به حضرت عرض کرد:
او را آزاد کردند. امام پرسید:
- چگونه آزاد شد؟
مرد: نمى دانم ولى هنگامى که رفتم به دربار، دیدم زن را از حبس خارج نموده ، پیش سلطان آوردند. وى از زن پرسید:
چه کردى که تو را ماءمور دستگیر کرد؟ زن ماجرا را تعریف کرد.
حاکم دویست درهم به آن زن داد، ولى او قبول نکرد، حاکم گفت :
ما را حلال کن ، این دراهم را بردار! آن زن دراهم را برنداشت ، ولى آزاد شد.
حضرت فرمود:
- آن دویست درهم را نگرفت ؟
عرض کردم :
- نه ، به خدا قسم ! امام صادق علیه السلام فرمود:
- بشار! این هفت دینار را به او بدهید زیرا سخت به این پول نیازمند است . سلام مرا نیز به وى برسانید.
وقتى که هفت دینار را به زن دادم و سلام امام علیه السلام را به او رساندم ، با خوشحالى پرسید:
- امام به من سلام رساند؟ گفتم :
- بلى !
زن از شادى افتاد و غش کرد. به هوش آمد دوباره گفت :
- آیا امام به من سلام رساند؟
- بلى !
و سه مرتبه این سؤ ال و جواب تکرار شد. آن گاه زن درخواست نمود سلامش را به امام صادق علیه السلام برسانم و بگویم که او کنیز ایشان است و محتاج دعاى حضرت .
پس از برگشت ، ماجرا را به عرض امام صادق علیه السلام رساندم ، آن حضرت به سخنان ما گوش داده و در حالى که مى گریستند برایش دعا کردند.
در کوفه خدمت امام صادق علیه السلام مشرف شدم . حضرت مشغول خوردن خرما بودند. فرمود:
- بشار! بنشین با ما خرما بخور!
عرض کردم !
- فدایت شوم ! در راه که مى آمدم منظره اى دیدم که سخت دلم را به درد آورد و نمى توانم از ناراحتى چیزى بخورم !
فرمود:
- در راه چه مشاهده کردى ؟
- من از راه مى آمدم که دیدم که یکى از ماءمورین ، زنى را مى زند و او را به سوى زندان مى برد. هر قدر استغاثه نمود، کسى به فریادش نرسید!
- مگر آن زن چه کرده بود؟
- مردم مى گفتند: وقتى آن زن پایش لغزید و به زمین خورد، در آن حال ، گفت : لعن الله ظالمیک یا فاطمة .(63)
امام علیه السلام به محض شنیدن این قضیه شروع به گریه کرد، طورى که دستمال و محاسن مبارک و سینه شریفش تر شد.
فرمود:
- بشار! برخیز برویم مسجد سهله براى نجات آن زن دعا کنیم . کسى را نیز فرستاد، تا از دربار سلطان خبرى از آن زن بیاورد. بشار گوید:
وارد مسجد سهله شدیم و دو رکعت نماز خواندیم . حضرت براى نجات آن زن دعا کرد و به سجده رفت ، سر از سجده برداشت ، فرمود:
- حرکت کن برویم ! او را آزاد کردند!
از مسجد خارج شدیم ، مرد فرستاده شد، از دربار سلطان برگشت و در بین راه به حضرت عرض کرد:
او را آزاد کردند. امام پرسید:
- چگونه آزاد شد؟
مرد: نمى دانم ولى هنگامى که رفتم به دربار، دیدم زن را از حبس خارج نموده ، پیش سلطان آوردند. وى از زن پرسید:
چه کردى که تو را ماءمور دستگیر کرد؟ زن ماجرا را تعریف کرد.
حاکم دویست درهم به آن زن داد، ولى او قبول نکرد، حاکم گفت :
ما را حلال کن ، این دراهم را بردار! آن زن دراهم را برنداشت ، ولى آزاد شد.
حضرت فرمود:
- آن دویست درهم را نگرفت ؟
عرض کردم :
- نه ، به خدا قسم ! امام صادق علیه السلام فرمود:
- بشار! این هفت دینار را به او بدهید زیرا سخت به این پول نیازمند است . سلام مرا نیز به وى برسانید.
وقتى که هفت دینار را به زن دادم و سلام امام علیه السلام را به او رساندم ، با خوشحالى پرسید:
- امام به من سلام رساند؟ گفتم :
- بلى !
زن از شادى افتاد و غش کرد. به هوش آمد دوباره گفت :
- آیا امام به من سلام رساند؟
- بلى !
و سه مرتبه این سؤ ال و جواب تکرار شد. آن گاه زن درخواست نمود سلامش را به امام صادق علیه السلام برسانم و بگویم که او کنیز ایشان است و محتاج دعاى حضرت .
پس از برگشت ، ماجرا را به عرض امام صادق علیه السلام رساندم ، آن حضرت به سخنان ما گوش داده و در حالى که مى گریستند برایش دعا کردند.
نوشته شده توسط احسان کاکایی | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نماز خالصانه
جمجمه انوشیروان سخن مى گوید
چگونگى گناهان فرو مى ریزد
زندگى دنیا
مردى که باغهاى بهشت را به دنیا فروخت
خصلت هاى پسندیده
دروغ کوچک در نامه اعمال
کنترل زبان
انسان خوشبخت
زندن شدن مردگان
علامتهاى آخرالزمان
گناه مهمترین عامل تخریب شخصیت
حل مشکلات اجتماعى در سایه پیروى از قرآن
جوان شب زنده دار
خشتى از طلا و خشتى از نقره
[همه عناوین(57)]
جمجمه انوشیروان سخن مى گوید
چگونگى گناهان فرو مى ریزد
زندگى دنیا
مردى که باغهاى بهشت را به دنیا فروخت
خصلت هاى پسندیده
دروغ کوچک در نامه اعمال
کنترل زبان
انسان خوشبخت
زندن شدن مردگان
علامتهاى آخرالزمان
گناه مهمترین عامل تخریب شخصیت
حل مشکلات اجتماعى در سایه پیروى از قرآن
جوان شب زنده دار
خشتى از طلا و خشتى از نقره
[همه عناوین(57)]